پشت سرش بودم. چند بارصداش کردم. متوجه نشد. دستم رو گذاشتم روی شونه اش. برگشت.نگاهم کرد. سلام کردم. لبخند زدم. ولی او
.
.
سفید شد
.
.
زرد شد
.
.
سرخ شد
.
.
سیاه شد
.
.
خلاصه رنگین کمانی شد برای خودش!
.
.
سفید شد
.
.
زرد شد
.
.
سرخ شد
.
.
سیاه شد
.
.
خلاصه رنگین کمانی شد برای خودش!
و کاملاً مشخص بود....که خیلی خجالت میکشد...و از حضورم شرمنده...بخاطر شمایل غریبش!..... و عجیبش!
وکاملاً مشخص بود ....که خیلی احساس کوچکی میکرد .... بخاطر تیپ و قیافه ای که بهم زده بود.
.
.
از خلق خدا خجالت کشید؟!
در حالی که دست خدا همیشه بر روی شانه های اوست ..
و او شاید اصلاً وجودش را حس نکرد .. یا ..... چه رسد به شرمساری
دلا غافل ز سبحانی، چه حاصل؟ مطیع نفس و شیطانی، چه حاصل؟
بود قدر تو افزون از ملائک تو قدر خود نمیدانی، چه حاصل؟