ابتدا
- پسرم،قران حافظت باشه .بیا بذار تو جیبت.
- ولی اینکه ورق ورق شده . اصلا صورت خوشی نداره . درست نیست. اون قرآن بزرگ رو بیار که ببرم.
- نــه! همین جیبی رو ببر که همیشه هم نگهدارت باشه و همه جا هم بتونی بخونی.
انتها
رزمنده در سکوت سنگر محو قرائت قرآن بود.بناگه بادی شدید تمام برگ برگ قرآن را به خارج از سنگر برد و رزمنده به سرعت به دنبالشان به بیرون سنگر دوید و ناگهان سنگر بر اثر اصابت خمپاره متلاشی شد.
.
.
.
و رزمنده در بهت فرو رفت
.
.
. همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد!
پیوست: این رزمنده اکنون از جانبازان سرافراز این مرز و بوم است